بزرگنمایی:
زمین و زمان ماتم سرا شد. "فاش گل" در عزای شوی خود چهره در غم کشید و رخت ماتم بر سر گرفت، سپیدی بر موهایش نخ ریس اُرشم نشان شد! بر سیمای افروخته و خورشید فامش به یک باره چینشی از خطوط، ردیف ردیف هویدا گشت! کوهی عظیم از غم تمام وجود "فاش گل" را در بر گرفت. دیگر عطر و نسیم برخواسته از گُلو پاش(۱۰۶) در فضای خانه "مَنْدَل" عطر آگین نبود!
زمین و زمان ماتم سرا شد. "فاش گل" در عزای شوی خود چهره در غم کشید و رخت ماتم بر سر گرفت، سپیدی بر موهایش نخ ریس اُرشم نشان شد! بر سیمای افروخته و خورشید فامش به یک باره چینشی از خطوط، ردیف ردیف هویدا گشت! کوهی عظیم از غم تمام وجود "فاش گل" را در بر گرفت. دیگر عطر و نسیم برخواسته از گُلو پاش(106) در فضای خانه "مَنْدَل" عطر آگین نبود! از ترانه های عاشقانه، آواز خوانی و رقص دلبر و دلدادگی "مَنْدَل" در وسط خانه، ندا و خبری در کار نبود. نیم روح "فاش گل" از کالبد جانش پر کشیده و بازگشتی بر آن امکان پذیر نبود.
درصبح به اندک زمانی "اُسا مَنْدَل" آرام جان "فاش گل" در سینه خاک پیر رودبند پنهان گشت، مردم شهر، اهل محل، از خاکسپاری"مَنْدَل" رو به سمت منزل میت برمی گشتند تا اهل و عیال عزا را مشایعت و سرسلامتی دهند. جمعیت بر در خانه مَنْدَل غوغا گرفته بود. مش "ملا رمَضونِ" مجلس گردن داد زد و ندا سر داد: رحم الله من یقراء الفاتحه.
ول وله فروکش نمی شد! پس "ملا رمضون" بر فراز "خواجه نشین"(107) درب خانه شد و دست بر گوش خود گذاشت و با ندایی بلند، بطوری که حضار در عقبه متوجه شوند داد برآورد : الفاتحه.
خلایق دمی سکوت اختیار کردند و به خواندن فاتحه مشغول شدند. همین که مردم به زمزمه کردن فاتحه سکوت اختیار کردند "ملا رمضون" ضمن تشکر و امتنان از مردم قدر شناس سخن آغاز نمود و از زحمات اهالی و مردمی که از راه های دور و نزدیک قدم رنجه فرموده بودند سپاس های بسیار گفت؛ اما مکث کرد و از ادامه سخن باز ایستاد زیرا زجه و شیون های برخواسته از درون خانهی مَنْدَل رشته کلامش را برهم می زد!
همین که خواست مجددا نطق کند، صدای شیون به یکباره هوار شد!
"ملا رمضون" به اشاره از افرادی که به داخل خانه در تردد بودند خواست تا سکوت کوتاهی فراهم سازند. اما صدای شیون برخواسته از منزل فزونی گرفت و صداها در هم همه ها پیچید! مردمِ آشفته نگار شده، در چهره ی یکدیگر، ناله های به گوش رسیده را علت یابی می کردند! احتمال بی قراری دختران مَنْدَل دل همه را ریش می کرد!
به راستی چه خبر شده است؟ نگاه های پرسشگر، چشم بر در خانه دوخته بود و پی جوی علت شیون و بی قراری حاضرین در منزل بودند! یکی می گفت: مرگ پدر، یتیمان را نا آرام ساخته!
آن دیگری می گفت: بگذارید دل خالی کنند! رفته رفته صبوری شان بیش از پیش، یادِ از دست رفته را بر ایشان سهل و آسان خواهد نمود و مهر رفته را از دلشان خارج خواهد ساخت.
"سلطون مُراد لیوسی" گفت: "خداییش مَنْدَله پیا خویی بید، غیرتی، مهربو"، "مُردن بووَ سی دخترونس سخته، خدا صروی وسو بده" (108) .
ناگهان در کمال ناباوری اعلام شد "فاش گل" همسر مَنْدَل" مُرد!
مجلس عزا هاج و واج ماند! خلایقِ تازه از قبرستان برگشته، با چهره و نگاه های بهت زده به هم خیره ماندند، مات و حیران زده، چطور شد؟ آخر چرا؟
"فاش گل" از غم فراق شوی خود، تاب و توان از کف داده بوده، همین چند ساعت پیش، جانِ "فاش گل" همراه پیکر بی جان "مَنْدَل" زیر خروارها خاک مدفون شده بود و این لحظات بی قراری، روانش پی جان "مَنْدَل" سرگردانِ سفر بود. کدخدای لیوس بی اختیار درب منزل بر زمین نشست و چشمانش پر از اشک شد. یاد و خاطره ی سال های جوانی اش آن زمان که "ماه پری و یارقلی"(109) به یک روز جان به جانان تسلیم کرده و در سینه مومه زر(110) به خاک سپرده شده بودند دنیا را در نظرش تیره و تار کرد.
سکوت چند ساعته ی "فاش" در این مدت که کلامی بر زبان جاری نمی ساخت، بی معنا نبود! چشمان غرق در اشک او چون جیحون روان بود و نشان از سنگینی بار مصیبت همسر داشت و شدت علاقه و وابستگی او به "مَنْدَل" نشان از یک جان در دو کالبد بود.
"ری بخیر" رو به "مار مانده کور" کرد و گفت: "پَلْ پُوتَ بُورایی(111) "مَر نگفتومت(112) مواظب "فاش گل" باش! مگر سفارش نکردم نگذار بغض کند! گلاب به سر و صورتش به پاش؟! آبی بهش بده؟ دیدی رفت! دیدی پر کشید!
کاروان ماتم می رفت تا سینه ی عشق را بشکافد و مهر و محبت را به هم پیوند زند. سِر عاشقی و یک عمر دلدادگی با همهی رمز و رازهایش به یک باره پیکر "فاش گل" را در جوار "مَنْدَل" آرام، جای داد.
"خاور خانم" فضول محله رو به "صدف خانم" کرد و گفت: چهره ی نازنین "فاش گل" را دیدی؟ خدا مرگم بده، طی یک روز چقدر شکسته شد! تا همین دیروز همه به جوان ماندن "فاش" حسادت می خوردیم، حیران بودیم و امروز همهی آن جمال و زیبایی به یک باره در فرش خاک پنهان شد و از دست رفت! دیدی چگونه سفیر غم از شدت فراق تمام وجود "فاش" را در برگرفت و در هم پیچاند؟ این همه حُسن و جمال، آن همه طراوت و تازگی همه و همه از جهت مهر و علاقه ای بود که "فاش گل" در سینه خویش نسبت به "مَنْدَل" داشت. من ماندم با یک دنیا حسرت، غم و غصه از این همه مهرورزی، محبت، عشق و علاقه که چگونه در این دو تنیده شده بود!
خانه دلدادگی ها تیره و تار شد، غم و غصه جای شادی و طرب را در بر گرفت.
"نه نه ری بخیر" مانده بود با دو "موهینه" ثمره عاشقی "فاش گل و مَنْدَل" چه کند؟
ماه ها یکی پس از دیگری گذشت، به یک سال نشده، دخترکان "فاش گل" به خانه بخت روانه شدند. خانه ای که خانواده "مَنْدَل" در آن زندگی می کردند، متعلق به یکی از بستگان و در اجاره "مَنْدَل" بود که به صاحب اولیه آن برگردانده شد، "عیدی" به سفارش آشنایی به کار در کاروانسرای معین در بازار قدیم سکونت اختیار کرد، او در پی کاروانیان مال التجاره، راهی سفرهای تجاری گشته، کسب مهارت می کرد و روزی خویش را این چنین بدست می آورد.
در هر سفر به مجرد ورود "عیدی" به دزفول اولین نقطه ی دیدار کوچه و محله و هم محله ای ها بود؛ دلتنگی ها و علقه های "عیدی" در دلش آرام و قرار نداشت. "زری" لحظه شمار روزها و شب ها بود و دم به دم ساعات روز را دزدکی به کوچه خیره می ماند، تا سر و کله ی "عیدی" را در فن فراخونی جلوی خانه شان به نظاره بنشیند! و به وقت حضور "عیدی" این "زری" بود که دوان دوان، کوزه به دست خود را به او می رساند تا به خنکای آبی گوارا خستگی از جان او بزداید و غبار راه از چهره اش بر گیرد و بر صورت مردانه اش طراوتی تازه بخشد. "زری" از اینکه او را می دید، بسیار خوشحال بود و در پوست خود نمی گنجید. در این مدت چند ساله "زری" مدام احوال عیدی را از پدر پرس و جو و سوال می کرد! " کیمیا چهارباردار" می خندید و هربار از وجود عیدی خبری و گواهی می داد و نشانی از حضور او در کاروان های مال التجاره ای را خبر رسان می گشت، اما این روزها "منور" چندان روی خوش به این حرف ها و خبرها نشان نمی داد و با ترش رویی خطاب به کیمیا می گفت: تو را چه شد است مرد! قدری آرام گیر. پنج سال از مرگ مَنْدَل و فاش گل سپری شده، چه به حال این جوان می بینی؟ از مال و منال دنیا چه از خود دارد؟ هیچ،... فک و فامیلش کجا است؟ هیچ،.. تو را بس نیست؟
"عیدی" در هر سفر سوغات و ارمغانی ممتاز برای "زری" با خود همراه داشت و "زری" آن ها را با کمال میل پذیرفته و نزد خویش نگه می داشت. در همین سفر آخرین "عیدی" یک جفت گیوه ی دوخت ریز گل و بوته نشان از شوشتر برای "زری" آورده بود.
"کیمیا چهارباردار" بسیار علاقمند بود تا "عیدی" را در کاروان مال التجاره خود به کار مشغول سازد؛ زیرا بر سخت کوشی، درستی و کاردانی "عیدی" و از همه مهمتر پاکدامنی او اطمینان کامل داشت و ممتازتر آنکه از سال ها پیش علاقه ای شدید به این جوان رشید و پاک دامن داشت، اما بر خلاف میل و رغبت خویش و تنها به صرف فشارهای "منور خانم" "مش کیمیا" مجبور بود به بهانه های واهی عذر "عیدی" را بخواهد و "عیدی" در کمال احترام پذیرفته و با دیگر کاروانیان همراه می شد. "عیدی" مکرر "مش کیمیا" را می دید و در هر دیدار چون فرزندی رشید و غیرتمند به احوال پرسی او می شتافت و از ابراز علاقه به وی کوتاهی نمی کرد. "عیدی" در سیمای پر مهر "خواجه کیمیا" نقش و نگار پدر را می دید و در نگاه مملو از متانت "کیمیا" به اندک زمانی خاطرات خوش ایام گذشته را ورق می زد.
"ملا احمد داره زن" پیکی نزد "عیدی" روانهی کاروانسرای معین کرد و او را نزد خود فرا خواند.
"عیدی" به احترام استاد، جَلدی خود را خدمت ایشان رسانید، دستش را بوسید و به ادب در کنارش نشست. "استاد" احوالش را پرسید و از روزگارش پرس و جوی کرد و سخنانی چند به میان آن دو رد و بدل شد، سپس رو به "عیدی" کرد و گفت: گذر ایام مرا پیر و فرتوت ساخته و توان هنر نمایی را از وجودم ربوده است؛ از طرفی دوستان و بسیاری از اهل معرفت از راه های دور و نزدیک نزد من آمده و از من می خواهند فنون ساز داره را تعلیم شان نمایم، غافل از آنکه دستان ناتوان من چون گذشته مرا یار و همراه نیست .
" عیدی" سکوت اختیار کرده و بر کلام استاد هیچ نگفت! چهار زانو نشسته و گوش به سخنان استاد سپرد. کلام " ملا احمد دار زن" که به اتمام رسید، "عیدی" وعده ی دیدار با هنرآموزان را جویا شد.
گروه اول فرزندان شهر دزفول بودند که به تفکیک دختران و پسران، مجزایِ از هم برقرارِ هفتگی خود، یک مجلس در منزل استاد حضور بهم می رساندند. اول نشستِ پنج نفره ی پسران نوجوان بودند که پیشتر از این در کلاس "اُسا مَنگل داره زن" مشق فنون فرا گرفته بودند و دستانشان به ضرب آهنگ داره آموخته و کار آزموده شده بود، حال در فراگیری رموز و چیره دستی در کلاس استاد "ملا احمد" وارد شده بودند تا بر فنون خود بیفزایند و علم خود را پخته و متبحرتر سازند.
"استاد ملا احمد" بر تخت چوبی کنار باغچه، پشتی خود را بر کُناری کهنسال زد، آرام نشست و قلیان چاق شده را به دست گرفت. "عیدی" در حضور استاد رو به دانش آموزان کرد و اول نکته ی نشستن را با کمری کشیده متذکرشان ساخت و سپس توجه داشتن به تمرکز حواس پنج گانه که هر پنج عضو باید در ید فرمان تخیلات نوازنده گوش بفرمان باشد را بیان کرد و ادامه داد فکر نوازنده باید با جوارح هماهنگ و فرمان بردار باشد!
آنگاه به هنرجویان گفت: چشمان را بسته و تمام فکر و خیال خود را از هرآنچه که تا قبل از حضور در مجلس در اندیشه خود بالا و پایین می کردند خارج سازند، و ذهن را از اینکه کسی را در کنار خود احساس می کنند مبرا و دور نمایند، اندیشه را پاک کنند، فقط و فقط در فکر حرکات سرانگشتان و انتهای کف دست در جنباندن و رقصانیدن داره ی خود باشند و تا فرمان نداده است کسی چشم برنگشاید!
"ملا احمد" پُکی عمیق بر جان قلیان زد، ضرب انگشتان "عیدی" آرام بر سینه ی داره نواخته شد، سکوت مطلق بر جلسه حاکم بود. پُک دومی "ملا احمد" قُلقُل کنان در جان قلیان به "غلیان" افتاد و با ضرب داره به رقص در آمد. شاگردان سر خود از جیب برون کرده متوجه قول، قول قلیان داشتند. رفته رفته آهنگ داره به شدت نواختن گرفت، جنبش آهنگ بالا رفت و پُک زدن های "ملا احمد" بر شدت خود افزود، حالا دیگر هیچ حواسی راه به قلقل قلیان نداشت! صدایی از قلیان به گوش هیچ جنبنده ای نمی رسید و نعره اش از فضای خیال نو آموزان محو گشته و به کناری رفته بود. دگر بار در راستای هر ریتم آهنگ که از جان داره بر می خواست "ملا احمد" عصای خود را بر تخت می زد و تلاش بر آن داشت راهی در انحراف تفکر مشق آموزان بیابد، اما هر دفعه که شدت آهنگ فزونی می گرفت، ضربات "ملا احمد" بطور کل از متن به حاشیه رانده می شد و از صحنه آهنگ راه به در می کشید! آنچه به گوش می رسید جان کلام داره بود، ضرب آهنگ و نت موسیقای داره و بَس!
"عیدی" در اوج گیری ریتم آهنگ داره ، به یک باره متوقف شد و جنبش داره را قطع کرد. سکوت مطلق همچنان حکم فرما بود و دانش آموزان همچنان چشمان خود را بسته نگه داشته در خیالات رهنمود شده ی ضرب داره ره می پیمودند و آگاه از محیط اطراف خود نبودند.
"عیدی" مکثی کرد و قدری بسیار کوتاه نگه بر چهره مشق آموزان انداخت و به آرامی گفت: تمام.
مشق آموزان آرام، آرام چشم ها را گشوده از خلسه برون رفته و از اندرون خود خارج شدند. نگاهها مجذوب سیمای زیبای "عیدی" مانده بود و استاد "ملا احمد داره زن" از سر شوق بر جان قلیان خود هورتی(113) عمیق نواخت، ملا در پوست خود نمی گنجید! "ملا احمد" شعف ناک از بالای تخت پیکره قلیان را محکم بدست گرفته و دم و دم بر جان قلیان پُک می زد، ملا پس از زمانی درنگ از شاگردان سوال کرد: چه کسی می تواند بگوید در طول نواختن داره که توسط " عیدی" انجام شد من چند پُک زدم؟
یکی گفت: دوبار.
دیگری گفت: فقط یکی.
و آن دیگری گفت: جز دوبار نشنیدم، گویا قلیان را بطور کل کنار گذاشتید چون جز صدای ضرب داره هیچ چیز بگوش نمی رسید!
"ملا احمد" مجددا پرسش کرد: من با عصای خود بر تخت کوبیدم! چندبار؟ چند ضربه زدم؟
هیچ کس جواب نداد، همه منکر شنیدن ضربات عصا شدند!
"ملا احمد" تبسمی کرد و دمه قلیان(114) را بر دهان گرفت و پُکی زد و برگشت به قلیان نگاه کرد و گفت: عجب! عجب! عجب! کسی قلیانی برای ما چاق کند. پیفه(115) هم باشد به خدا سخت محتاج هستیم، می چسبد.
"عیدی" به همین درس بسنده کرد و شاگردان را از محضر استاد مرخص نمود. "ملا احمد" رو به "عیدی" کرد و گفت: فردا پیش از ظهر مجددا اینجا باش.
فردا دو ساعت مانده به ظهر "عیدی" خود را به خانه استاد رساند. طبق معمول همیشه، استاد بر تخت زیر سایه کُنار در جوار باغچه نشسته بود. ایوان را پرده انداخته بودند و مشخص می نمود دخترکانی هستند که رسم و مشق داره در پیش دارند. افرادی که به احتمال قوی نامحرم و دخترکان نوجوان پرده نشین هستند. از صدای پچ و پچ ریز وآرام ایشان حضور چهار یا پنج نفر دختر جوان احتمال داده می شد. زن میان سال کنار پرده نشین "گلبتون داره زن" بود، که آن طرف تر روی خرند(116) ایوان نشسته بود. عیدی سلام کرد و خود را به "مش گلبتون داره زن" رساند، خم شد و لبهی چادرش را بوسید آخر روزگار کودکی در نزد او به سفارش مادر موسیقی خوش نوای داره را اوایل از وی یاد گرفته بود، بعد از مادر دستان این استاد چیره دست با سخت گیری های پی در پی و با تمرین و ممارست بسیار رموز و ظرافت هایی چند را به نیکویی به او آموخته بود. طنینِ صدای سلام "عیدی" شراره ای به جان یکی از پرده نشینان انداخت! او کسی نبود جز "زری" دختر خواجه "کیمیا چهارباردار" که برای آموختن دروس بالاتر در چرخه استاد دلربای خود افتاده بود. آرامش از وجود "زری" خارج و وی را مجبور ساخت تا به زیرکی هر چه تمام تر، گوشه ی پرده را آرام، آرام کنار زده و خود را از تخیلات و آنچه در تصور به جانش افتاده بود، رها سازد. آری درست تشخیص داده بود او "عیدی" بود. صورت "زری" گل انداخت و چشمانش چون ستاره ی ناهید درخشید. دخترکان پرده نشین چون "فرشک" جهیده از آتش متوجه شراره های دلربایی شدند، آنها از علاقه این دو به خوبی مطلع بودند. همین دیروز بود که در سر محله، "عیدی" "مغنا " ابریشم باف شوشتری را به "زری" هدیه داده بود. یکی از پرده نشینان نیش خندی ریز و تیز سر داد و "زری" بر جای خود آرام گرفت.
"گلبتون" از عیدی احوال ها پرسید و مادرانه پرس و جوی روزگارش شد و عیدی مطابق همیشه لبخند زنان از خوشی ایام و وفق مراد روزگاران خود گفت. و آنگاه با اجازه "گلبتون"و "ملا احمد" به محل قرار آموزش ایستاد و رسم العشق آغاز نمود.
"عیدی" طبق معمول به همان قرار قبل این گروه را نیز تذکراتی چند داد و فنون آموزش را متذکر شد. مشق همان مشق بود و رسم همان! با این تفاوت که پرده نشین مشق آموز را آرام و قرار نبود. به وقت پایان دروس و اتمام آموختن "عیدی" از خدمت اساتید خود، اجازه مرخصی گرفت و به سمت در برای بیرون شدن روان شد. از حیاط خانه رو به دهلیز خروجی منزل بر آمد و هنوز پایش از حیاط به دهلیز نرسید بود که دختری از پرده نشینان به عمد از پهلوی راست، "زری" را "نی تر ریز"(117) ی بر گرفت به طوری که دردی سخت بر جان "زری" افتاد وصدای آخ "زری" به یک باره هوا شد!
صدای ناله "زری" شراره ی آتش به جان "عیدی" انداخت آنگونه که بی اختیار به سمت ایوان محل پرده نشین دخترکان برگشت و بلند گفت: چه شد؟ چه اتفاقی افتاده ؟ ناله از چه بود؟
و این دخترکان پرده نشین بودند که می خندیدند.
تشرهای "گلبتون" بلند شد و بر دانش آموزان نهیب زد: آرام باشید! چه خبرتان شده؟ قباحت دارد!
"عیدی" که شوکه شده بود، تأمل کرد و در تصورات خود غوطه ور شد! آری صدای زری بود!
"عیدی" به آرامی تبسم کرد و چهره از فاش شدن دلبر پنهان داشت. عیدی کمترین هجای برون آمده از حنجره "زری" را از فاصله ی دور تشخیص می داد! آری محبوب وی از جمله ی شاگردان حاضر در این جمع بود که می بایست درس و مشق از استاد خود "عیدی" فرا می گرفت. اول بار "عیدی" از ناله "زری" بخود لرزید، اما کم کم به حضور وی در این کلاس سر از پا نمی شناخت.
"عیدی" هر بار بهترین و زیباترین شیوه های آموزش را به تکرارهای مکرر به جمع آموزش می داد، اما مجبور بود رسم دلبستگی پنهان سازد و دم فرو دارد. "عیدی" مدام سرش را پایین انداخته و کمتر سخن می گفت. اما شراره های آتش درون، شعله ور و از درون او را می سوزاند.
ایام سپری می شد و برنامه ریزی های "ملا احمد داره زن" در تغییر وقت دروس امروز به هفته بعد، روح و روان "عیدی" را سخت آزار می داد ! گویی روح از کالبد وجودش تهی می شد.
هفته ای یک روز مجلس درس برپا بود و آموزش فنون داره برقرار مدار خود پا بر جای بود. آنچه بیش از همه در بر پایی این کلاس ها غوغا می کرد، شیفتگی خارج از وصفی بود که به وقت آموختن در کلاس دختران، "عیدی" از خود بروز می داد، سراز پا نمی شناخت و هیچ متوجه سپری شدن زمان آموزش نبود. مروارید گروه پا به پای "عیدی" حیرت پرده نشینان را بر انگیخت! کلاس آموزش رد و بدل کردن ریتم های موسیقی بود و دو عاشق در رد و بدل کردن مفاهیم به مسابقه برخواسته بودند. "ملا احمد داره زن" غلغله نهفته در اندرون جان "عیدی" را درک کرد و حال و آشوب افتاده در اندرون عیدی را مغتنم شمرده، آن را مباهات و نقطه عطفی در فراگیری مهمترین آموزه ها و ظریف ترین دستاوردهای فنون فرا گرفته از اساتید پیش از خود یافت، ملا پس از اتمام جلسه ی آموزش شاگردان، "عیدی" را نزد خود نگه داشت و از وی خواست تا قدری صبوری کند و نزد او بماند، زیرا استاد تلاش بر آن دارد تا گنجینه ای از اسرار خود را که ریتم نواهایی خاص، اختصاص به "داره ی خلخال نشان" دارد بر شاگرد آشکار سازد، زیرا جز وی هیچ کسی را بر آن اطلاع و آگاهی نیست، تا بدین وسیله ارمغان گذشتگان بر این هنر ثبت و ضبط گشته و پا بر جای باقی ماند.
"ملا احمد" گفت: ضرب داره را سه مرحله پشت بر پشت، کمال طلبانه وجود دارد که از فردا باید آموزش آن را بر تو آغاز نمایم پس بر این مهم توجه داشته، چند روزی را وقت بگذار تا امانت گذشتگان را بر تو آشکار ساخته به تمام و کمال تحویل نمایم .
لطفا حتما به پاورقی نگاهی بیندازید وماراازنگاه ونظرتان بهره مند فرمایید
(106) . گُلُوْ پاش /گُلُوْ فاش : golö fāš
گلاب پاش، ظرفی از جنس فلز یا شیشه ای با لوله و دسته که درون آن گلاب ریخته و با آن دست و صورت را به رایحه عطر خوش آن تر و تازه می کنند.
(107) . خواجه نشین : xāja neŠin
سکویی که درب منازل به ارتفاع 50 سانت بیشتر و یا کمتر ساخته می شد تا رهگذران، مهمان، سایل و.. روی آن بنشیند تا صاحب خانه در را باز کند .
(108) . خدایش مَنْدَل خیلی مهربان بود! دختر طاقت دوری پدر را ندارد .
(109) . یارقلی و ماه پری :
در شهر گتوند دو شخصیت زن و مرد با توجه به پا گذاشتن به دوران کهنسالی به فاصله اندکی کمتر از چند ساعت فوت کردند به نام های ماه پری و یارقلی .
(110) . مُومِ زر : mume za:r
محمد بن زید حسنی ع ، از سلسله جنبان و پایه گذاران حکومت شیعی در طبرستان بوده است.
(111) . پَل پوتَ بُرایی : pal puta boröyi
گیسونت را به ببرید، یک نوع نفرین است.
(112) . مَر نَگفتومت : mar nagoftomet
مگر به شما نگفتم ، مگر یاد آوری نکردم؟!
(113) . هورتی : hortē
دمی ، پُکی
(114) . دمه قلیان : dam_e_ qēlūn
نوک لول قلیان
(115) . پیفه : pifa
تنباکوی خشک را روی قلیان می گذارند و دود می کنند.
(116) . خَرَند : xarand
پله
(117) . نی تر ریِز: nitar rēz
نشکون ریز و زیاد، پی در پی نشکون گرفتن
قسمت سوم به ادرس لینک زیر مراجعه فرمایید
نویسنده :سینا مقدم - ویراستار - علی رشنو عبدالامیر مقدم نیا - آوا نگار - سرکار خانم مریم عروه - حق پخش انحصاری پایگاه خبری دزفول نیوز- محمد رشید پور- مریم مفتوح -