بزرگنمایی:
در انتهای راه که مقصدم به مقصود بدل شد به شهری رسیدم که جنگ نیمه جانش کرده و زخمه های موشک ، زخمی شد بر جانم . غم آواری شد بر سرم و چه شبها در کوچه های شهر قدم زده و گریستم، من شاهد نابودی میراثی بودم که تاریخ تکرارش را هرگز نخواهد دید. باید کاری می کردم ، فعلی از جنس خواستنو برخاستن ...
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی
"سعدی"
و اینگونه سفر بیش از سی سال پیش آغاز شد، همسفر با تقدیر نا معلوم در جاده ای که مرا به خویشتن خویش فرا میخواند.
در انتهای راه که مقصدم به مقصود بدل شد به شهری رسیدم که جنگ نیمه جانش کرده و زخمه های موشک ، زخمی شد بر جانم . غم آواری شد بر سرم و چه شبها در کوچه های شهر قدم زده و گریستم، من شاهد نابودی میراثی بودم که تاریخ تکرارش را هرگز نخواهد دید. باید کاری می کردم ، فعلی از جنس خواستنو برخاستن ...
من معماری تازه کار ، خام و بی تجربه مدیون معمارانی بودم از جنس خلوص ، مردان زاهدی که با هزاران تفکر ، در نهایت پختگی بر در و دیوار این شهر نقشی بی بدیل زده بدون ادعا و منتی ! سر مشقی آفریدند برای آیندگان، بی همتا ...
حال حسی چون ققنوس از آتش دلم سر بر آورد . سال و ماه معنایی نداشت ، زمان و مکان در دست این نقوش آجر میچرخید و من به گرد شهر .
هر آنچه بود و هر آنچه داشتم لذتی وصف ناشدنی بود ، من در این شهر غریب بودم و غریبانه آمدم ، تنهای تنها اما خشت به خشت این خانه ها به میزبانی من گرد هم آمده با هم بزمی بی نظیر را رقم زدیم .
سه سال چگونه گذشت (64-67) را نمیدانم ! اما مرا به نگارش ده ساله وا میداشت ، دستهای زخمی و پینه بسته ام گواه و یادگاری است از این عشق عزیز که همیشه آنرا به همراه دارم.
تنها خدایم می داند که ترسیم هر خط و خاطره از این نقوش آجری خنجری شد بر قلبم و اشکی شد بر چشمم چرا که از بین رفتن آن همه زیبایی سخت آزرده خاطرم می ساخت .
دزفول، این زیباترین شهر آجری جهان باید زنده بماند که خواهد ماند .
اینک از آن روزهای بی قراری سی سال می گذرد و بیش از هفتاد سال است که آن انسانهای خالص و مومن، خالقان بی همتای این میراث و ارزشها ، چهره در نقاب خاک کشیدند . افسوس و صد افسوس ...
دیگر آن معمار جوان غریبه که حال مویی سپید کرده و گامهای زمان بر چهره اش ردی گذاشته، دوباره شوق جوانی را در خود بیدار میبیند، چرا که با نسلی روبرو شده است جدید و تازه نفس، رشید چون دوران سالهای جنگ که دست به دست هم داده در پی ارزشها و میراث پدری و وطنی خویش هستند، حال به معنای بی هویتی پی برده و دیدند هر آنچه من سالهای پیش در این شهر به چشم جان دیدم .
آگاه شدند که دستی ناجوانمردانه به چهره شهر چنگ انداخته و دیگر چشم نواز نیست .
مردمی که دلسوزند و دلسوخته چون پدرانشان ، مومن هستند و در پی اصالت خویش ، شاید کمی زمان از دست رفته باشد اما من ایمان خواهم داشت روزی خواهد رسید که دوباره شهر را زیبنده نامش خواهند ساخت .
در پایان ...
آخرین سفر به دزفول، نه راه نا معلوم بود و همسفر تقدیر بودم، چرا که آغوشی مرا به خود خوانده بود به گستردگی همه شهر .
حال همراه آن خط و خاطره و خاک ، مردمانی از جنس مهربانی به استقبالم آمده و مرا در تاریخ خود ثبت میکردند، دیگر غریبه نبودم آشنای آشنا، آشنا با تمامی باور و در آن لحظه کلام خدایم به یادم آمد .
"وَ ان لَیسَ لِلانسانِ إلا ماسَعی "
و اینکه برای انسان بهره ای جز سعی و کوشش او نیست
" وَأنَّ سَعیَهُ سَوفَ یُرَی "
و اینکه تلاش او بزودی دیده میشود .
سوره نجم آیه 40
غلامرضا نعیما
اردیبهشت 98